Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «خبرگزاری برنا»
2024-05-08@21:40:06 GMT

۶۴ زنی که صدام را دیوانه کردند! + تصاویر

تاریخ انتشار: ۲ مهر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۰۷۹۶۰۶

۶۴ زنی که صدام را دیوانه کردند! + تصاویر

با ما همراه باشید تا شما را با یک روایت خواندنی از زنانی که طی جنگ تحمیلی در رخت‌شویی فعالیت می‌کردند و لباس رزمندگان و مجروحان را می‌شستند، آشنا کنیم .

به گزارش برنا؛ راویان جنگ تحمیلی در سال‌های گذشته از خاکریزها فاصله گرفته‌اند و حالا این مردم عادی و غیر نظامی هستند که راوی روزهایی شده‌اند که جنگ ناگاه بر سرشان آوار شد و مسیر زندگی‌شان را تغییر داد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

ثبت خاطرات دفاع مقدس با حضور سربازان و فرماندهانی آغاز شد که چشم در چشم دشمن بعثی حضور داشتند و جنگیدند. اما در سال‌های اخیر روی دیگر سکه نیز مورد توجه قرار گرفته است و آن روایت زنانی است که در پشت جبهه حضور داشتند و پشتیبان همسرانشان برای حضور در معرکه جنگ بودند.

بخش قابل توجهی از کتاب‌های دفاع مقدس در سال‌های اخیر صدای زنانی است که تا پیش از این چندان مورد توجه نویسندگان دفاع مقدس قرار نگرفته بودند؛ حاضران و راویانی که هرچند خود در میدان جنگ حضور نداشتند، اما خاطراتی دارند که تکمیل‌کننده پازل سال‌های دفاع مقدس از بُعد مردمی و اجتماعی است. جنگ‌ها به طور کلی، محملی است برای بررسی رفتار اجتماعی و سبک زندگی هر جامعه. اینکه افراد جامعه نسبت به آن چه واکنشی نشان داده و در آن ایام، چه رفتاری از خود نشان داده‌اند.

یکی از این دست کتاب ها به سراغ  زنانی رفته که در اندیمشک در سال‌های جنگ تحمیلی در رخت‌شویی فعالیت می‌کردند و لباس رزمندگان و مجروحان را می‌شستند.  این زنان با وجود آنکه محور خانواده‌های خود بوده‌اند و حضور آنها در خانه آن هم در شرایط بحرانی جنگ ضروری بود، به پایگاه‌های راه‌اندازی شده جهت شست‌وشوی البسه می‌رفتند تا در نوع خود گرهی از مشکلات باز کنند. در ادامه به بخشی از این خاطرات روایت شده می پردازیم.

خدیجه داغری

جعبه‌جعبه تاید و وایتکس و صابون می‌خریدم. خانم‌های همسایه هم به هر بهانه‌ای تاید می‌آوردند. رخت‌های بیمارستان سرخ بود از خون. چندبار آنها را می‌شستم و لکه‌ها را توی دست می‌سابیدم تا تمیز شود. شبانه‌روز درگیر شست‌وشو بودم. وقتی توی حیاط جوی خون راه می‌افتادم گریه من هم شروع می‌شد. داغ جوان‌های غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچه‌هایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.

یک روز یکی از بچه‌های بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد، چند بسته تاید هم گذاشت رویشان. بهش گفتم: «اینا برای چیه؟»

گفت: «شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج می‌کنید. هربار یه مقدار فاب براتون می‌آریم تا با اونها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد».

ناراحت شدم. گفتم: «نه! دیگر نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته.» اصلاً به پول، استراحت و خورد و خوراک فکر نمی‌کردم. شب و رزو دغدغه جنگ را داشتم. تا پاییز ۶۰ توی خانه رخت شستم. بعد هم رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانم‌ها شدیم رخت‌شوی آنجا.

زهرا ملک‌نژاد

بیرون و داخل رختشوی خانه پر بود از لباس و پتو و ملافه. همین که رفتم داخل، بوی تند وایتکس دماغم را سوزاند. ۴۰-۵۰ تا خانم صلوات می‌فرستادند، دعا می‌کردند و می‌شستند. کسی حواسش به من نبود. من هم نشستم پای تشت و ملافه‌ای باز کردم. خون روی آن خشک و سیاه شده بود. خواستم با وایتکس خیسش کنم. وایتکس را برداشتم و ریختم رویش. گاز شدید آن رفت رفت توی حلق و دماغم. چشم‌هایم سوخت و اشکم سرازیر شد. نفسم بالا نمی‌آمد. شلنگ آب را گرفتم روی صورتم و رفتم بیرون رختشویی. داشتم خفه می‌شدم. تا مدت‌ها به زور دوا و دارو نفس می‌کشیدم و موقع شستن گوشه مقنعه‌ام را شبیه ماسک جلوی دهنم می‌بستم.

خواهرم همیشه توی خانه رخت می‌شست. ولی من از آن به بعد می‌رفتم رخت‌شوی خانه. چندتا از خانم‌های همسایه باهام می‌آمدند. حال و هوای رخت‌شویی را دوست داشتم؛ پر از شور و احساس بودیم. با هم شوخی می‌کردیم و با دیدن صحنه‌های دردناک می‌زدیم زیر گریه. توی آن وضع همدیگر را دلداری می‌دادیم. خیلی وقت‌ها برایشان نوحه می‌خواندم. از بچگی توی جلسات خانگی مداحی می‌کردم. توی رخت‌شویی هم من می‌خواندم و خانم‌ها هم‌خوانی می‌کردند و شور می‌گرفتند برای شستن. شب‌ها یک حبه سیر درسته می‌بلعیدم، تا صبح گلو سینه‌ام از بوی مواد شوینده پاک می‌شد. یک‌بار سرمای شدیدی خوردم. صدایم گرفته بود. به زور حرف می‌زدم. خانم‌ها اصرار داشتند که «امروز هم باید مداحی کنی. منتظریم. یه چیزی بخون».

گفتم: «الان صدام خیلی خرابه. نمی‌تونم».

دست‌بردار نبودند. آنقدر اصرار کردند تا شروع کردم به خواندن؛ با همان صدا، خش‌دار و گرفته و با تمام احساس و باورم:

تا کربلا راهی نمانده
تا کربلا راهی نمانده
کربلا کربلا ما داریم می‌آییم
ما داریم می‌آییم ...

ماما پاپی

هفت‌هشت تا بچه قد و نیم‌قدم داشتم. پسر بزرگم اردشیر چهارده سالش بود. شوهرم امیر خادم توی دسته سیار ساختمانی راه‌آهن کارهای فنی، تعمیراتی و باغبانی اداره و منازل راه‌آهن را انجام می‌داد. مثل همیشه، تا از سر کار رسید خانه، سفره را پهن کردم. بچه‌ها جمع شدند دور سفره. با صدای وحشتناکی دویدیم بیرون بچه‌ها جیغ می‌زدند و گریه می‌کردند. نمی‌دانستم چطور آرامشان کنم. همان روز فهمیدیم عراق حمله کرده. ترس افتاد به دلم. خانه‌مان نزدیک جاده انقلاب بود. این جاده شده بود مسیر عبور رزمنده‌ها. دوم‌سوم مهر، ارتش توی مدرسه وحدت آشپزخانه زد. غذا می‌پخت و می‌فرستاد جبهه. مدرسه حدود پنج دقیقه با ما فاصله داشت. رزمنده‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. با دیدنشان کم‌کم ترسم ریخت. اندیمشک شده بود پادگان نظامی. ماشین‌های سبز ارتش، پر از رزمنده می‌رفتند سمت جبهه. بعد فهمیدم به آن ماشین‌ها می‌گویند ریو. بمباران اندیمشک تمامی نداشت و با هر صدایی، فکر می‌کردیم دشمن رسیده توی شهر. اردشیر و منوچهر که دبیرستانی بودند، رفتند جبهه.

 

همه شده بودیم کارشناس جنگ؛ بدون اینکه کسی به‌مان آموزش بدهد. روی شیشه‌های در و پنجره‌ها پتو زدیم. اصلاً لامپ و هر چیزی را که نور داشت، روشن نمی‌کردیم. سماور و پتو و هر وسیله‌ای را که فکر می‌کردیم به کار رزمنده‌ها می‌آید، می‌دادیم مسجد تا بفرستند جبهه. یک روز مقداری قند و چای گذاشتم توی کیسه و بردم مسجد جوادالائمه(ع). مردم برای دادن کمک‌های خود دم در صف گرفته بودند. هاشم دزفولی با وانت‌بارش رسید جلوی مسجد. عقب ماشینش پر بود از پتو. دوتا از بچه‌های بسیج آنها را خالی کردند.

هاشم دزفولی عضو هیئت امنای مسجد جوادالائمه(ع) بود. با شروع جنگ شده بود رابط بین مردم و رزمنده‌ها. کمک‌های مردمی را جمع می‌کرد و به جبهه می‌برد و پتوهای خاکی را برای شستن می‌آورد مسجد. روزی که برای تحویل وسایل به مسجد رفته بودم، آقای دزفولی از بلندگوی مسجد اعلام کرد: «خواهرها، بیاید پتو ببرید، بشورید».

برگشتم خانه، گاری چهارچرخی داشتم. آن را برداشتم و رفتم مسجد. توی این فاصله کم خانم‌ها اکثر پتوها را برده بودند. حدود بیست تا از پتوها را انداختم داخل گاری. چادرم را بستم دور کمرم و گاری را تا خانه هل دادم. آستین‌ها را بالا زدم، پتویی برداشتم و توی حیاط پهن کردم. چیزهای چسبیده بود بهش. دست بردم و یکی‌شان را برداشتم. خیلی نرم بود. خوب بهش نگاه کردم؛ تکه‌گوشتی سیاه شده بود. گفتم «یا حسین» و انداختمش روی زمین. دلم آتش گرفت. از منوچهر و اردشیر بی‌خبر بودم. خودم توی خانه تنها بودم. سرم را گذاشتم روی پتو، مویه سر دادم و های‌های گریه کردم. کمی دلم سبک شد. اشک‌هایم را پاک کردم. پوست‌ و گوشت‌های چسبیده به پتو را کندم و انداختم توی کیسه. پتو را خیس کردم و تاید ریختم رویش. تا بعد از ظهر پتوها را می‌چلاندم، می‌شستم و گریه می‌کردم. چند ردیف طناب بستم روی پشت‌بام. هرچه شستم، بردم آنجا پهن کردم. آن روز بچه‌هایم ناهار سردستی خوردند. شوهرم دلداری‌ام می‌داد و مدام می‌گفت: «خانم، کارت کمتر از بچه‌هایی که جلوی دشمن موندن نیست. باید مقاوم باشی تا بتونی پتوها را بشوری».

ننه غلام

گاهی صبحانه ما می‌شد یک بیسکویت تا شب که می‌رفتیم خانه. ماه رمضان  سحر می‌خوردیم و می‌رفتیم رخت‌شویی. بعد از افطار برمی‌گشتم خانه. شب‌ها هم تا دیروقت کارهای خانه را انجام می‌دادم غذای روز بعد بچه‌ها را آماده می‌کردم. غلام‌عباس مدام جبهه بود و شوهر و بچه‌هایم هم خانه. مست رخت‌شوی‌خانه بودم و اصلاً خستگی و گرسنگی را نمی‌فهمیدم. رسیدم خانه. برگه‌ای مچاله‌شده جلوی در بود. آن را برداشتم و بازش کردم. نفهمیدم چی نوشته، ولی دلم آشوب شد. سریع در را باز کردم. برگه را دادم دست بچه‌ها و گفتم: «ببینید چی نوشته؟»

 

 

نگاهش کردند و گفتند: «هیچی نیست.»

از رنگ و رویشان فهمیدم الکی می‌گویند. بلند شدم و رفتم پیش خانم‌های توی باغ کنار خانه‌مان. برگه را دادم به یکی از دخترها که سواد داشت. گفتم: «ببین چی نوشته؟»

بازش کرد و گفت: «نوشته غلام‌عباس شیرزادی شهید شده».

گفتم: «بچه من چند روزه از جبهه برگشته. الان توی بسیجه. چطور شد؟»

گفت: «پسرته؟ ای وای! کاش بهت نمی‌گفتم».

بدنم سست شد. نشستم روی زمین. چنگ می‌زدم به زمین و مشت مشت خاک می‌ریختم روی سرم و گریه می‌کردم. خانم‌ها دورم جمع شدند. ولی نشستن بی‌فایده بود. بلند شدم. ذهنم کار نمی‌کرد. تنها جایی که بلد بودم بسیج بود. فقط می‌دویدم. آنقدر تند می‌رفتم که باد می‌افتاد زیر چادرم و می‌بردش هوا. نیم‌ساعت راه را کمتر از ۱۰ دقیقه رفتم. در را باز کردم، نفس‌زنان خودم را انداختمم توی اتاق و با بغض گفتم: «غلام... غلام‌عباس رو می‌خوام».

پسر جوان از پشت میزش بلند شد، آمد پیشم و گفت: «مادر چی شده؟ آروم باش تا بیدارش کنیم».

گفتم: «نه، شهید شده. نامه دارم که شهید شده. پس این نامه چیه؟»

گفت: «مادر، بشین ببینم چی شده؟»

نامه را خواند و گفت: «خیالت راحت، پسرت دیشب کشیک داشته. الان بالا خوابه، این برگه هم کار دشمنه».

 

آیا این خبر مفید بود؟ 0 0

نتیجه بر اساس 0 رای موافق و 0 رای مخالف

منبع: خبرگزاری برنا

کلیدواژه: دفاع مقدس صدام

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.borna.news دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری برنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۰۷۹۶۰۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

سرباز ژاپنی که تا ۲۹ سال پس از پایان جنگ جهانی تسلیم نشد / شیر و یوزپلنگ‌های پسر صدام حسین / پنج فعالیت بشری که از فضا دیده می‌شود / مارچ ۸۱۱، سلطان فرمول یک

بسته ویدیویی «تابناک» مجموعه‌ای از ویدیوها پیرامون رویدادهای سیاسی عمدتاً متکی بر گزارش‌ها و تحلیل‌ها و ویدیویی‌هایی درباره دیگر موضوعات فرهنگی، اقتصادی و... است که تماشایش را از دست داده‌اید؛ نگاهی دوباره و متفاوت به آنچه در این بستر می‌توان فرا گرفت.

 

 

سرباز ژاپنی که تا ۲۹  سال پس از پایان جنگ جهانی تسلیم نشد

 

ستوان هیرو اوندا از ارتش امپراتوری ژاپن یک افسر اطلاعاتی بود که تا ۲۹ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم تسلیم نشد. در اواخر جنگ جهانی دوم نیرو‌های ژاپنی که مسئول حفاظت از جزایر پراکنده تحت تصرف ژاپن در اقیانوس آرام بودند، در اثر نرسیدن اطلاعات یا روحیه نظامی‌گری قوی که آن زمان حاکم بر جو نیرو‌های نظامی ژاپن بود تا مدت‌ها پس از تسلیم دولت ژاپن به نبرد ادامه دادند. از بین این سربازان وفادار به امپراتور، عجیب‌ترین مورد هیرو اوندا است که تا ۲۹ سال بعد از پایان جنگ به دستور فرمانده خود به نبرد ادامه داد. فرمانده اوندا به او دستور داده بود که از جنگل غذا پیدا کند، خودکشی نکند و به او اطمینان داده بود که شاید سه سال و شاید پنج سال طول بکشد، اما هر اتفاقی که بیفتد ما بازخواهیم گشت. تا آن زمان، مادامی که حتی یک سرباز داری باید به رهبری آن‌ها ادامه دهی. اوندا تا زمانی که فرمانده بازنگشت و فرمان به تسلیم شدن نداد، دست از نبرد نکشید، هنگام تسلیم شدن تفنگ، مهمات و نارنجک‌های دستی او هنوز سالم و آماده کار بود.

 

 

شیر و یوزپلنگ‌های پسر صدام حسین

 

عدی صدام حسین، پسر بزرگ صدام حسین و مدیر اصلی روزنامه بابل عراق و مدتی رئیس کمیته المپیک عراق بود و اقدامات عجیب و تنبیهات غریبش در قبال ناکامی‌های ورزشکاران عراقی زبانزد بود. او در قساوت و خشونت جنسی مشهور بود و جنایات بسیاری را مرتکب شد و به واسطه همین رفتارها، هدف ترور نیز قرار گرفت و از ناحیه پا آسیب جدی دید. در حمله آمریکا به عراق، عدی صدام در لیست افراد شدیداً مورد تعقیب دولت آمریکا بود تا اینکه در سال ۲۲ ژوئیه ۲۰۰۳ در پی حمله نیرو‌های آمریکایی به پناهگاهشان در موصل کشته شد. عدی در دوران دیکتاتوری صدام حسین، زندگی شاهانه داشت و از جمله تفریحاتش نگهداری از گروهی از شیر و یوزپلنگ در ویلاش بود. تصاویر این شیر و یوزپلنگ‌ها که پسر صدام در دوران نفت در برابر غذا و گرسنگی مردم عراق، به آن‌ها ظرف مملو از گوشت را می‌دهد، می‌بینید.

 


پنج فعالیت بشری که از فضا دیده می‌شود

 

با فرستادن ماهواره‌ها در دهه هفتاد میلادی به فضا و نظارت بر فعالیت‌های بشری، تغییر کره زمین بعد از گذشت چهل سال از آن زمان با در کنار قرار دادن این عکس‌ها حیرت آور است و می‌توان به راحتی نابودی محیط زیست به دست بشر را دید؛ این تصاویر حیرت انگیز را در ویدیو تابناک ببینید.

 

 

مارچ ۸۱۱ ، سلطان فرمول یک

 

«مارچ ۸۱۱ / March ۸۱۱» یک خودرو فرمول یک است که در سال ۱۹۸۱ تولید و با آن مسابقه داده شده است. این خودرو توسط تیم گرند پریکس مارچ و راننده ایرلندی آن، «دریک دیلی / Derek Daly» و راننده شیلیایی، «الیسِئو سالازار / Eliseo Salazar» و راننده سوئدی «استفان یوهانسون / Stefan Johansson» رانده شده است. همچنین این خودرو در ۱۵ مسابقه گرند پریکس شرکت داده شد و مقام‌های زیادی را نیز کسب کرد. در این ویدیو فرد ایرلندی که عاشق مسابقات فرمول یک است، توانسته این خودرو را به دست بیاورد. او درباره نحوه به دست آوردن آن و کار‌هایی که با این خودرو انجام می‌دهد، داستان‌هایی را روایت می‌کند.

دیگر خبرها

  • آرپیچی جواب شهید ادبیان به امان نامه صدام در عملیات بازی‌دراز
  • روایت چگونگی تسخیر چشم صدام در عملیات بازی‌دراز
  • سرباز ژاپنی که تا ۲۹ سال پس از پایان جنگ جهانی تسلیم نشد / شیر و یوزپلنگ‌های پسر صدام حسین / پنج فعالیت بشری که از فضا دیده می‌شود / مارچ ۸۱۱، سلطان فرمول یک
  • شادی دیوانه‌وار و پیغام کنعانی در وطنی (عکس)
  • این بیلسای دیوانه؛ دعوت از بازیکن آماتور به تیم ملی اروگوئه!
  • فیلم| صدام حسین در ورزشگاه آزادی | خشم کاربران از اقدام تماشاگر
  • ساعات دیوانه‌وار: فرار از در پشتی پارک‌دوپرنس!
  • حضور یک شهروند با گریم صدام حسین در استادیوم فوتبال! + فیلم
  • فیلمی شوکه‌کننده از حضور بدل صدام حسین در ورزشگاه آزادی! + ویدئو
  • «اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد